بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند


که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند

جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او


نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند

سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم


منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند

شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه


ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند

کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید


کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند

چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من


ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند

دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو


هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند

درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید


بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند

خروش اشتر او هست از بار گران خسرو


که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند